"عاشقانهای معطر به بوی پوستِ پرتقالِ سوختهیِ رویِ بخاری"
در فیلم، زمان مفهوم ندارد... اصلا زمان خاصی وجود ندارد... ترکیبی از خیال و واقعیت است...
قصهیِ عشقِ مردی که تمام تلاش خود را میکند تا از غریبهیِ حال برای عشقش همان آشنایِ قدیمی شود... با اینکه نمیداند موفق میشود یا نه ولی تمام تلاش خود را میکند... چون میداند برای تلاش کسی را مجازات نمیکنند... ولی عشقش او را به خاطر نمیآورد و او همچنان مصمم ادامه میدهد...
در نهایت عاشق با دیوونه خواندن او از طرف معشوق میخندد و میگوید: "میارزید" ... آنچه که تمام این مدت، منتظر شنیدنش از طرف معشوق بود... چون او را در کودکی به همین نام صدا میزد... ما نیز با او موافقیم... به راستی میارزید...
فرهاد: خیلی بی انصافیه... شیدا: چی شده؟ فرهاد: اصلا چرا باید انقدر چشمای من بسته باشه؟ شیدا: چشمات وقتی خوب می شن که بسته باشن... مطمئن باش بهار نارنج همین جا میمونه تا چشمای شما رو باز کنن... فرهاد: قول میده؟ صدای فرهاد: آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید، من تو را از پشتِ چشمانِ بستهام دیدم ... خوبیهای تو را و لطفِ تو را ... بهار نارنج را به نسیم بسپار و اگر خواستهام را خواستی، کتاب را به نشانِ عهدی میان ما با خود ببر... وگرنه بماند...