تماشای فیلم های دیوید لینچ لذت خاصی دارد. لذت "نفهمیدن" و "درک نکردن". اما این موضوع باعث دلزدگی نمیشود بلکه باعث تشنه تر شدن برای "درک نکردن" میشود. بار ها به خودم گفته ام کاش به جای فردی باشم که برای اولین بار "جاده مالهالند" را میبیند. جاده مالهالند فیلم نیست! تجربه ای عمیق و پیچیده است که راه فراری از هزار توی رویاگونه آن وجود ندارد. بتی دختر ساده و پرشوری است که رویای ستاره شدن در سر دارد. او به خانه عمه اش میرود اما زنی مو سیاه در آنجا میبیند که به گفته خودش شب قبل تصادف کرده و حال چیزی به یاد نمی آورد. در همین حین داستان کارگردانی که قصد ساخت فیلمی دارد روایت میشود. در اولین مواجهه انتظار برخورد کردن روایت ها با هم وجود دارد اما اوضاع نه تنها درست نمیشود بلکه در اواسط فیلم توانایی ارتباط این روایت ها به هم وجود ندارد.حال هزاران سوال بی جواب و شخصیت ها و اشیا عجیبی وجود دارد که مخاطب را گیج تر میکند. این اطلاعات ندادن ها و نگفتن حقیقت خاص لینچ است. اوضاع آنقدر پیچیده میشود که فیلم را نامفهوم جلوه میدهد اما بعد از یک ساعت و چند دقیقه تماشای چندین سکانس بی ربط شگفت زدگی رخ میدهد. گول خوردیم و سرکار بودیم! حال واقعیت مشخص میشود اما باز هم واقعیت آن چیزی نیست که میبینیم باز هم در حال گول خوردن هستیم. در نهایت بعد از دو ساعت و سی دقیقه روایت لینچ مارا در جاده مالهالند رها میکند تا خودمان به دنبال کشف حقیقت باشیم! حال اگر خودمان هم بخواهیم از جاده مالهالند رد شویم جاده مالهالند مارا رها نمیکند! پ.ن:فیلم را با یک بار تماشا کردن متوجه نمیشوید. این فیلم برای سرگرمی نیست!