فیلمساز در تک تک پلان ها سعی دارد به معضل خطرناک شعار دچار نشود.و به همین خاطر میخواهد گریز زیادی به اعتقاذات خود نزند که تا حدودی موفق هم میشود به جز صحنه مونولوگ حبیب رضایی. داستان جهان مالیخولیایی زنی ست که با قاب عکس عزیزانش درد و دل میکند و از آنها کمک میگیرد. فیلمساز سعی دارد به هر کدام از این شخصیت ها رنگ و بوی مخصوصی بدهد و برای هر کدام یک تم در نظر بگیرد. دوربین روی دست در سکانس_پلان آخر تا حدودی توی ذوق میزند ولی این ناشی از جهان ذهنی منصور است که ملتهب است و دویدن های خطرناک منیر با همان طرز فکر که هر در زدن او را به زندگی خودش میبرد و به هر زمان و در همان دویدن ها بالاخره اثر کرد. او را به خودش آورد از آن خانه بیرون زد کمی فرصت برای فکر کردن به خود را به دست آورد. سیما در این راه اورا همراهی میکرد ولی او خانواده اش را بیشتر قبول داشت. ما از جایی به بعد پیرنگ اصلی(کلت دسته استخونی)را گم میکنیم و میرویم سراغ خرده پیرنگ هایی که برای داستان مفید است.