باقر گیوه دوزی است که با به بازار آمدن کفش های لاستیکی و ماشینی کارش از رونق می افتد. او فرزندش اسد را در کارگاه قالی بافی مظفر مشغول کار کرده و مصمم است برای کار در مزارع پنبه به گرگان برود. همسر و فرزندش با این تصمیم مخالفند، اما چاره ای جز گردن نهادن بر رأی باقر ندارند. اسد که روزها در کارگاه به کار طاقت فرسا مشغول است و شب ها همان جا می خوابد، از دوری خانواده نالان است و چند بار از خانه و کارگاه مظفر می گریزد، اما هر بار، کتک مفصلی می خورد و باز می گردد. بار آخر که به خانه عمویش پناه می برد مظفر او را به حیله باز می گرداند و به سختی تنبیه می کند. اسد به تلافی کارگاه قالی بافی مظفر را به آتش می کشد و سوار بر کامیونی از زادگاه خود می گریزد.