"رویبخیر" دختر جوانیست که از جانب اهالی دهکدهاش با سردی و بدبینی مواجه است زیرا بخاطر رسوم قدیمی مردم انتظار دارند که دختر در سن بلوغ و حتی قبل از بلوغ ازدواج کند. رویبخیر که خواستگارهای خوب و زیادش را جواب گفته است، طغیانی در وجودش احساس میکند. ولی به وضوح نمیداند در برابر چه چیزی طغیان میکند، گرچه زندگی فعلیاش دردآور است ولی برای زندگی جدید در شهرک_ شهری مدرن و کوچک از طرف دولت برای روستائیان در قسمت دیگر جاده، در مقابل دهکده قدیمی ساخته شده_ اشتیاقی نشان نمیدهد. رویبخیر به تنهائی و انزوا روی میکند و این اقوامش را نگران میکند. همه سعی میکنند او را به ازدواج ترغیب کنند. ولی در برابر این فشار، دفاع و مقاومتش در برابر اطرافیانش بیشتر میشود و این عکسالعمل زمانی به نهایت میرسد که او یکی از جوجهها را با بیرحمی میکشد، جوجههائی که او که درگذشته او با علاقه و محبت فراوان دانه داده بود. والدین وحشتزده، جنگیر احضار میکنند تا دخترشان را از ارواح خبیث نجات دهد، آنها عقیده دارند که دخترشان جنزده شده است. یک ماه بعد وقتی "فاطمه" دوست و همسایهی رویبخیر برایش خبر میآورد که محمود، پسرخالهاش برای خواستگاری او خواهد آمد. رویبخیر با کوزهای که روی سرش دارد، از خانهی خود دور و برای اولینبار به سوی شهر مدرن کوچک میرود تا آب آشامیدنی بیاورد.