بهروز شجره، مهندس پیمانکار، مدت دو سال است که بر اثر تصادف با اتومبیل در حالت کما به سر میبرد. او از مردم کلاهبرداری کرده و حدود چهل نفر شاکی دارد که مدام به سراغ خانوادهاش میآیند. ارمغان، دختر بهروز، بنا به توصیه یک پیرزن برای به هوش آمدن پدرش از طلبکاران میخواهد که روزی یک جزء قرآن بخوانند ولی بهروز پس از به هوش آمدن دچار فراموشی شده و ارمغان سعی در کمک به او دارد که متوجه میشود پدرش زن دومی دارد بهنام شبنم که او هم از طلبکاران است و بهروز خودش را به فراموشی زده. بالاخره، با اجرای نقشهای خانواده بهروز و شبنم به پولهای کلاهبرداری شده دست مییابند و در شب قدر آنها را به طلبکاران میدهند