«میترا پناهی» چارهای ندارد جز اینکه خواستهی دخترکش –صنم- را که روزهای آخر زندگیاش را میگذراند، بپذیرد و با اینکه از شوهر معتادش جدا شده، به او روی کند؛ اما پیش از اینکه این تصمیم خود را عملی سازد، با یک کارگردان جوان تئاتر به نام «افشار» برخورد میکند که شباهت زیادی به شوهرش دارد. «افشار» بعد از مرگ همسرش، با دختر خردسالش «گلنوش» از شهرستان به قصد شرکت در جشنوارهی تئاتر به تهران آمده است. «میترا» از او میخواهد نقش پدر را برای «صنم» بازی کند... پایان این طرح با «اشک و لبخند» به پایان میرسد.