«حیدر» مرد متدین و مردمدوستی است. او در سفرش به تهران متوجه موقعییت مایوس و ناامیدکننده دختری به نام «مریم» میشود که اسیر زن بدکارهای است. حیدر پس از یک سلسله ماجرا، سرانجام مریم را آزاد کرده و از او میخواهد که هر زمان به یاری او نیا زداشت، به شهر او سفرر کند. حیدر در بازگشت به شهر خودش میشنود برادرش احمد، دختری به نام «مرجان» را برای ازدواج خود انتخاب کرده است. وقتی حیدر به دیدار دختر میرود درمییابد که او همان مریم است و وقتی واقعیت را با احمد در میان میگذارد، یکی از اهالی، ماجرا را شنید و به سرعت در شهر پخش میشود. مردم از حیدر و احمد رو برمیگردانند و حیدر که نمیتواند احمد را متقاعد کند، از شهر خود مهاجرت میکند و این زمانی است که مریم وارد شهر میشود و فاش میگردد که مریم و مرجان، خواهر هم هستند.