پیرمرد چاه کنی از روستایی در حاشیه کویر به دیدن خانواده پسرش به تهران میرود.پسر، پدر را به دکتر میبرد و دکتر به او توصیه میکند دیگر هرگز درون چاه نرود اما پدر آرزو دارد زمین قدیمی خود را که در بیابان دور از روستایش است را آباد کند و چاه آنرا به آب برساند.پیرمرد به روستا باز میگردد. دختر و پسرش نیز در پی او به روستا میروند و پس از یافتن زمین درمییابند که درون چاه پر از آب شده است. پیرمرد درآنجا میماند تا زمنیش را آباد کند