آزادگان برگشتهاند. «حسین» یکی از آزادگان، بستهای حاوی یک ماهی سنگی و یک انگشتر از پدرش تحویل میگیرد. «حسین» انگشتر را میشناسد و میداند که متعلق به «علی» یکی از اسرای ایرانی است. «حسین» به جستجوی «علی» به روستای محل زندگیاش میرود و در مییابد که «علی» بر اثر جراحت در بیمارستان بستری و در حال اغما است. وقتی به بالین او میرود، میبیند که مجروح «علی» نیست. او بار دیگر جستجوی وسیعی را برای یافتن «علی» شروع میکند و در نهایت پی میبرد که «علی» در زمان اسارت به شهادت رسیدهاست. او برمیگردد تا مادر «علی» را از این واقعه باخبر کند، اما میبیند که مادر، خود آن را میدانستهاست.