یک بار، یک شهر بزرگ وجود داشت که در آن تعدادی از متفکران نابینا که زندگی خود را از طریق حوادث زندگی زندگی می کردند، وجود داشت. یک مدیر فرهنگی وارد می شود و تصمیم می گیرد که آنها را سازماندهی کند. او پدر دوران کودکی خود را در کودکی خود دیده است، بنابراین او نمی خواهد که هیچ یک از هنرمندان نابینا در این راه ادامه دهند.