در سال 1948 اسرائیل نوبنیاد در فلسطین، یهودیان را به این سرزمین فرا میخواند. پروندهی یک جوان یهودی به نام «دانیال» و «مونس» همسرش، در مرکز اطّلاعات یهودیان مهاجر درتهران به جریان میافتد. «عموی دانیال» متهم است که در یونان زمان جنگ، چهار خانوادهی یهودی را به فاشیستها فروخته و پول هنگفتی را که در ازای این عمل دریافت داشته، پنهان کرده است. «دانیال» و همسرش که ظاهراً مبتلا به تیفوس است، به خاطر پروندهی عمویش، نمیتوانند به اسرائیل بروند. پروندهی «عموی دانیال» که «یعقوب میناسایی» نام دارد، به دایرهی اجرایی مهاجرت یهودیان فرستاده میشود و در آنجا تصمیم به قتل او میگیرند. «یعقوب» در خانهاش به قتل میرسد و همسایهی او «میزرا» که یک بازاری ملّی و متقّی است، متهم به قتل میشود و به زندان میافتد. «برادر میرزا» که خبرنگار است، برای نجات او شروع به فعالیت میکند.