مسعود و بهروز در یک قالیشویی مشغول به کار هستند و هردوی آنها خواستگار سحر دختر آقای مهریزی صاحب قالیشویی هستند، بهروز مسعود را وسوسه میکند تا یک قالی مرغوب را برای مراسم خواستگاری خواهرش به منزل ببرد آقای مهریزی از ماجرا آگاه میشود و هردو با از کارگاه اخراج میکند و بعد از مدتی با وساطت مادر بهروز رضایت آقای مهریزی جلب میشود و آن دو به کارشان در قالیشویی ادامه میدهند.