ماموری بهنام فتاح همراه با یک سرباز برای بردن زنی که مردم معتقدند با معجزه امامزادهای در روستای برزکو یک شبه حافظ قرآن شده به روستا میرود تا از ازدحام مردم برای دیدن آن زن جلوگیری کند.در راه کربلایی ،یکی از بزرگان روستا، را هم با خود میبرد. بر اثر پنچر شدن ماشین و رفتن مامور و کربلایی به صورت جداگانه، سرباز به تنهایی راه امامزاده را در پیش میگیرد اما کربلایی از بین راه برگشته و به دنبال سرباز میرود و طی مصاحبت با او و سوال از آن زن متوجه میشود که او با شنیدن صدای قرآن خواندن سرباز توانسته حافظ قرآن شود.