"رحمان" صاحب دو فرزند به اسامی "سیفالله" و "حجت" است. حجت از روستا به شهر میرود و در کارخانهای مشغول کار میشود. سیفالله دائماٌ در فکر رفتن به شهر نزد حجت است. رحمان با پدر پیر و افلیجش در روستا به زندگی فقیرانهاش ادامه میدهد (بابا حمزه_ پدر رحمان_ از معالجه پاهایش در شهر ناامید و مجدداٌ به روستا بازگشته است) بابا حمزه دائماٌ رحمان را تشویق به کاشت زمین میکند. رحمان به لحاظ بدهکاریهایش به "اسکندری" صاحب گاوداری روستا، نمیتواند خواسته باباحمزه را عملی کند و ناچار از کار کردن در گاوداری است. اسکندری برای طلب وصولش رحمان را در تنگنا گذارده و تشویقش میکند که زمینش را به او واگذار کند. رحمان پس از مرگ پدرش، علیرغم تهدیدات اسکندری به زمینش بازمیگردد و خواسته پدرش سرسبز کردن زمین را عملی میسازد، اسکندری طی یک درگیری با رانندهاش به قتل میرسد. سیفالله که به تهران نزد برادرش حجت رفته از زندگی شهری دلزده شده و به روستا نزد پدرش بازمیگردد.