مادر "نواب" که خیلی پیر است تصمیم میگیرد که حاج "فتح الله" را به جای خود نایب الزیاره بفرستد، اما حاج فتحالله، که دختری جوان به نام "فرشته" دارد امتناع میکند. مادر قول میدهد که او را به ازدواج پسرش دربیاورد و از نواب میخواهد که فرشته را به همسری اختیار کند. اما نواب که چندی پیش دختری را دیده و شیفتهی او شده، از صمیمیترین دوستش "حبیب" میخواهد که با فرشته ازدواج کند. غافل از اینکه فرشته همان دختر محبوب اوست و بعد با حبیب همچنان جستجویش را ادامه میدهد. به زودی حبیب حقیقت را درمییابد و نواب که نمیخواهد مانعی در راه زندگی بهترین دوست و محبوبش باشد، خود را میکشد و از حبیب میخواهد که آنچه را که میداند برای همیشه حفظ کند.