سلطانی کوتهفکر و خوشگذران کابوس عجیبی میبیند و خوابگزار اعظم تعبیر آنرا تیرهای بلایی میداند که در تاریخ معینی از ماه بر سرش فرود خواهند آمد. سلطان از این موضوع وحشت کرده و در بستر بیماری میافتد. وزیر اعظم، سلطان بانو و خوابگزار اعظم راهحل این مشکل را جایگزین کردن شخص دیگری به جای سلطان میدانند تا خطر بگذرد. پس همای سعادت را رها میسازند و پرنده بر شانهٔ شبان سادهدلی فرود میآید که شباهت غیر قابل تصوری به سلطان دارد. شبان را به قصر آورده و ردای سلطانی بر او میپوشانند و سلطان را نیز در جامهٔ شبانی به ده او میفرستند. تلخک و دوست کاتبش که متوجهٔ تغییر رفتار سلطان شدهاند به جستجوی حقیقت میپردازند و تلخک جانش را در این راه از دست میدهد. کاتب که به ماهیت اصلی سلطان جدید پی برده است او را از اصل ماجرا باخبر میسازد و با هم نقشهای برای از بین بردن درباریان و رهایی زندانیان طرح میکنند. وزیر اعظم کشته میشود و سلطان بانو خودکشی میکند. از سوی دیگر سلطان اصلی که عادت به زندگی روستایی ندارد در ده شیرزاد شبان خرابکاری به بارآورده و پس از دریافت کتکی مفصل، توسط اهالی از ده رانده میشود. در این میان خوابگزار اعظم مژده میآورد که آن تاریخ شوم گذشته و جان سلطان از تیرهای بلا در امان مانده است. سلطان و خوابگزار به قصر باز میگردند و کاتب به استقبالشان میآید. سلطان که از این موضوع تعجب کرده سراغ درباریان و ملازمانش را میگیرد و پاسخ میشنود که همگی در سیاهچال هستند. سپس کاتب با لبخندی درهای تالار را گشوده و زندانیان رها شده از بند با تیغهایی بران به سمت سلطان حملهور میشوند. کابوس سلطان به حقیقت پیوسته است.