دکتر شفیع پس از مرگ همسرش به زادگاه خود برمیگردد. او که مانع رفتن همسرش به حرم امام رضا (ع) شده بود حالا دچار عذاب وجدان شده است و هنوز هم به مسایل معنوی و دعا و توسل هیچ اعتقادی ندارد. خشکسالی اهالی روستا را به تنگنا رسانده و آنها قصد دارند نذری بپزند و دعای باران بخوانند. روز دعا آنها دکتر را دل سوختهتر مییابند و از او میخواهند به امامزاده برود و دعا کند. دکتر متحول میشود و باران همه جا را سیراب میکند