پیرمردی بازنشسته و اهلِ فرهنگ و ادب به نام «آقای شکوهی»، بیش از چهل سال است که با همسرش «شوکت»، زندگی ساده و بدون تجملی دارند. آنها دو دختر به نامهای «ماندانا» و «رکسانا» دارند که هر یک پس از ازدواج پی زندگی خود رفتهاند و مشکلات و گرفتاریهای خاص خود را دارند. خانم شکوهی که از یکنواختی زندگی خسته شده است، تصمیم گرفته که به خارج از کشور سفر کند. آقای شکوهی هم تمام دلخوشیاش، موفقیتهای دوران کارمندی و مرور خاطراتِ شیرینِ گذشته است و این واقعیت مهم که هرگز در دوران کارمندی از موازین اخلاقی خود خارج نشده و همواره کارمندی صدیق و درستکار بوده است. از طرفی آنها همسایهای فضول و ثروتمند به نام «حشمت» دارند که مدام خانم شکوهی را درباره زندگی سادهشان تحریک میکند. آقای شکوهی که عشق و علاقهای زلال و بیچونوچرا نسب به همسرش «شوکت» دارد، در فصل پایانی نمایش، شاخه گلی را که در باغجه پرورش داده به همسرش هدیه میکند و برای همیشه خاموش میشود.