"مشهدی عباد" پیرمرد خسیس و پولداری است که شیفته ی "گلنار" دختر "رستم بیک" تاجر ورشکسته است.رستم بیک حاضر می شود گلنار را به مشهدی عباد بدهد تا او قرض هایش را بپردازد،ولی گلنار جوانی به نام "سرور" را دوست دارد.مشهدی عباد موفق می شود که سرور را از سر راه خود بردارد و مراسم ازدواجش را تدارک ببیند.اما در مراسم عروسی سرور ترتیبی می دهد که مشهدی عباد از ازدواج با گلنار منصرف شده و تمام دیون رستم بیک را نیز بپردازد.