"حبیب" که شغلش آگهی چسبانی است یک روز کیفی پیدا میکند و آن را به صاحبش که دختری به نام"محبوبه" است تحویل میدهد.این آشنایی باعث میشود که آن دو به هم علاقه مند شوند اما اختلاف طبقاتی مانع از به ثمر رسیدن این عشق است.حبیب که استعداد هنرپیشگی و خوانندگی دارد به زودی شهرت فراوانی به دست میآورد.او چندی بعد محبوبه را با افسری میبیند و پی میبرد که آن ها قصد ازدواج با یکدیگر را دارند.افسر چشمانش را در یک ماموریت از دست داده و محبوبه از روی ترحم حاضر با ازدواج با او شده است.حبیب برای این که محبوبه زندگی خوبی داشته باشد یک چشم خود را به افسر میبخشد.