بهرام، قالیچهای در آلمان میخرد و از آن پس کشته شدن دختری را در توهمات خود میبیند که خونش روی این قالیچه ریخته میشود. او به ایران سفر میکند و به سختی فروشنده اصلی قالیچه را مییابد . او بهرام پسر عموی خورشید است. خورشید که با مردی به نام سلیم ازدواج کرده بود و پسر عموی خورشید ، سلیم را به خاطر علاقهاش به خورشید میکشد. خورشید نیز این قالیچه را میبافد و تا اتمام آن چیزی تا بر اثر گرسنگی میمیرد. پسر عموی خورشید از کار خود پشیمان است و بهرام قالیچه را به امامزاده محل نفس خورشید و شوهرش میبرد تا روحشان آرام گیرد و سپس به آلمان بر میگردد