«عسگر» و «قادر» دو دوست زمان کودکی، در جوانی از درآمد تنها نخلستان امرار معاش میکنند. عسگر که به همسرش «زینب» شدیدا علاقه دارد، در جریان حادثهای کور میشود. شدت علاقه عسگر به همسرش در او حسادت حس بدبینی وسوءظن بارور میکند. او مردی به نام «حسینژنرال» را که خلوضع است، مامور مراقببت از زینب می کند. یکی از گزارشهای حسینژنرال باعث میشود که عسگر صمیمیترین دوستش را به قتل برساند و بعد متدرجا در او علائم جنون پیدا میشود تا جایی که تصمیم میگیرد همسرش را هم به قتل برساند اما در نهایت خودش را میکشد.