سیامک جوانی پرشور است و عاشق شهرزاد است اما خانواده شهرزاد با ازدواج او مخالف هستند به دنبال مشکلاتی که برایش پیش میآید به زندان میافتد، در زندان خبر مرگ مادرش را میشنود. هنگامی که آزاد میشود به روستای محل تولدش میآید و با متولی امامزاده زندگی میکند بعد از مدتی به او تهمت دزدی قالیچه امامزاده را میزنند که در پایان بیگناهی او ثابت میشود.