«سارا»، خانم معلمی در یک شهر دورافتاده، دچار حادثه میشود. دکتر برای معالجهی او آمپولی تجویز میکند که کمیاب است و باید از تهران تهیه شود. یکی از همکاران بیمار از خواهر خود، «مریم» در تهران میخواهد که آمپول مورد نظر را بیابد. «مریم» که دانشجوی تئاتر و مسئول اجرای نمایشنامهی «آخرین شام ژاندارک» است، موفق به این کار نمیشود. شب بازیگران تئاتر مجبور میشوند به خانههای مردم تلفن کنند تا شاید آمپول را بیابند. سرانجام پیرمردی داروساز آمپول را به آنها میدهد. «مریم» برای رساندن آمپول همراه با دوستش شیرین راهی شهرستان میشود. در راه طی حوادثی به مادر و بچهای بیمار برمیخورند و آنها را با خود به شهرستان میبرند. دکتر پس از معالجهی بچه متوجه میشود که او نیز به همان آمپول نیاز دارد. یک آمپول و دو بیمار، بار دیگر جستجو برای یافتن آمپولی دیگر آغاز میشود و «سارا» ترجیح میدهد که آمپول خود را به کودک بیمار ببخشد.