آذر دختر پرشوری است که دوست ندارد دختر باشد و به رفتارهای پسرانهای همچون موتور سواری دیوانهوار مبادرت میورزد.آذر برخلاف گفته خود که معتقد است پسرها کسی نیستند که آدم بخواهد جای آنها باشد دوست دارد پسری به نام اردشیر باشد.پس به کلاس کاراته میرود،همراه دوستش پروانه به پیست اسب سواری میرود و بجای اینکه چون پروانه سوار بر اسب شود کاسکت بر سر گذاشته و بر گرده موتور میپرد موتوری که هیچ شباهتی به اسب ندارد و در عوض کاملا خشن و بی عاطفه است. در همین حال او سرگذشت عمه پیرش را برای پایاننامهاش یادداشت میکند.او به بهانه نوشتن پایان نامه مقطع لیسانسش وارد زندگی زن نویسنده ای میشود تا برای کتاب او تصویر سازی کند.آذر در پی تصویر سازی با رایانه و برنامه های مختلف آن شخصیتهای فرضی قصه را به اشکال مختلف چهره پردازی میکند.