رضا که به خاطر ضمانت دوست دوران بچگیاش به زندان افتاده با پرداخت شدن بدهیاش توسط زنی که نذر داشته از زندان آزاد میشود و به دنبال آن زن میگردد. دکتر آفاق که در بیمارستانی که لیلا زن رضا در آن نظافتچی است، کار میکند. متوجه قضیه زندانی شدن رضا میشود و به نمایشگاه آقای صمدی میرود و ماشینش را میفروشد قرض رضا را میدهد و پسرش ساعد که قاری قرآن است، سرطان حنجره دارد. رضا که ماشینی قسطی خریده آنها را به زیارت میبرد اما خودش نمیرود. ساعد به او میگوید که خداوند هر که را دوست دارد بیشتر به او سختی میدهد تا ساخته شود .رضا هم پشیمان شده و به زیارت میرود