مسعود پس از فوت پدرش با کار و تلاش بسیار از مادر و خواهرش مراقبت میکند. او نامزدی بهنام لیلا دارد. نایب پیرمردی دعانویس است که مادر مسعود بر خلاف پسرش به او خیلی اعتقاد دارد. در جریان سرقت ماشین مسعود، نایب، خبر پیدا شدن آن را میدهد و بعد از پیدا شدن ماشین مسعود نزد او میرود و نایب مسعود را به ترک لیلا و آشنایی با فردی که به زودی با او روبرو خواهد شد، ترغیب میکند.مسعود با دنیا و پدر ثروتمندش آشنا میشود و تمام داراییاش را به او میدهد تا کار جدید را آغاز کند، غافل از اینکه نایب، دنیا و پدرش کلاهبردارند. مسعود به جمکران میرود و در راه با مردی که دختر بیماری دارد آشنا میشود و نامهاش به امام زمان(عج)، در ماشین آن مرد جا میماند و بعدها میفهمد آن مرد از سوی کمیته امداد، سرپرستی آنها را به عهده گرفته است.