آريزونا. «کيلب کالتن» (پاسدار)، کشاورز جوان، يک شب از دختري به نام «مي» (رايت) دعوت مي کند با وانتش او را برساند. نزديک صبح «مي» سراسيمه از «کيلب» مي خواهد او را به خانه ببرد و وقتي «کيلب» به او نزديک مي شود، «مي» گردنش را گاز مي گيرد و مي گريزد. حالا «کليب» خون آشام شده است و دارو دسته ي خون آشامان به زودي او را خواهند ربود.