جس پسربچه ده ساله ای است که در خانواده پر جمعیتی زندگی می کند و پدر و مادرش آنقدر درگیر مسائل و مشکلات زندگی شده اند که فرصت زیادی برای توجه به او ندارند. جاش استعداد خوبی در کشیدن نقاشی دارد اما خانواده و مدرسه توجه ای به این موضوع ندارند. او در مدرسه توسط بچه های زورگو مورد آزار و اذیت قرار می گیرد. از سوی دیگر لزلی نیز که بتازگی به کلاس جاش آمده، دختر سرزنده و شادابی است که وضعیتی مشابه جس دارد زیرا مادرش نویسنده بوده و وقت زیادی برای او نمی گذارد. در ادامه این دو تبدیل به دوستان خوبی می شوند و با هم در جنگلهای اطراف شهر گردش می کنند. آنها یکروز مکانی را در جنگل پیدا کرده و نام ترابیتیا را روی آن می گذارند و در ذهن خودشان یک دنیای خیالی و فانتزی در این مکان خلق می کنند که در آن پر از هیولاها و موجودات خوب و بد است. این موضوع به آنها کمک می کند تا از تنهایی و مشکلات زندگی جدا شوند و عذاب نکشند تا اینکه بتدریج مشکلات زندگی واقعی آنها نیز برطرف می شود.