"زری" با وجود عشق شدیدی که به "مرتضی" دارد به علت بدهکاریهای پدرش به میرزا اسدالله با وی ازدواج میکند. ولی پس از اطمینان از استرداد چکها و سفتههای پدر دست به خودکشی میزند. مرتضی نیز به تهران میآید و با "سیدکاظم" آشنا و مرید و مطیع او میگردد. در برخورد با دختری به نام "عشرت" مرتضی و کاظم هر دو به او دل میبندند و مبارزهای بینشان درمیگیرد که مرتضی پیروز میشود. شب هنگام عدهای به مرتضی حمله میکنند و وی با دیدن کاظم بین حمله کنندگان بتی را که از وی ساخته بود شکسته میبینند و کاظم نیز پس از شرمندگی بسیار عشرت را به عقد مرتضی درمیآورد و خود بدنبال سرنوشتی نامعلوم در ظلمت ناپدید میشود.