«سیدنی پاور» به طمع دستیابی به یاقوتی گرانقیمت که ارثیهٔ یک پیرزن است، او را به قتل میرساند؛ اما موفق به یافتن یاقوت نمیشود. پانزده سال بعد او همچنان بدنبال یاقوت است و به همین منظور، با دختری به نام «بلا» ازدواج میکند. بلا از گذشتهٔ شوهرش بیخبر است. سیدنی با نام جعلیِ «جک مینگام» و با استفاده از ثروتِ «بلا» خانهٔ پیرزن را میخرد و شبها به جستجو در سوراخسنبههای خانه میپردازد. بلا کمکم، از شنیدن صداهای مرموز شبانگاهی و گم شدن گاهوبیگاهِ اشیاء خانه دچار ترس و بدگمانی میشود. یک شب، هنگامی که شوهرش در خانه نیست، کارآگاهی که توسط نامزد مستخدم خانه استخدام شده است، پرده از هویت واقعی «جک» و کشته شدن پیرزن بر میدارد و در انتها با کمک بلا، او را بهدستِ قانون و عدالت میسپارد.