رفیع گلکار بازیگر قدیمی تئاتر است که دوران پیری را روی ویلچر و با دختر جوانش پونه سپری میکند. پونه سیاهیلشکری است که رؤیای ستاره شدن در سینما دارد. مسعود مسئول جمع آوری سیاهیلشکرها به پونه علاقه مند است و قصد دارد با او ازدواج کند. پونه به سختی نقش کوتاهی در فیلم تازه برای پدرش پیدا کرده و پدر در خانه مشغول تمرین کردن است تا جلوی دوربین برود. مسعود، پونه و پدرش را همراه چند جوان دیگر سوار اتوبوس میکند تا سرصحنه بروند. در بین راه ملوک و چند سیاهیلشکر زن هم به آنها ملحق میشوند. ملوک بازیگر قدیمی تئاتر بوده که سالها قبل به عشق رفیع جواب رد داده و به سودای ستاره شدن به خواسته تهیه کنندهای تن داده است. رفیع با دیدن اوضاع و شرایط پشت صحنه و موقعیت دخترش تحقیر و آشفته می شود و هرچه سعی میکند، نمیتواند دیالوگ بگوید و نقشش را درست اجرا کند. کارگردان عذر رفیع را میخواهد و دستیار کارگردان هم به ملوک میگوید که به درد نقش نمیخورد. رفیع را به خانه برمیگردانند، اما پونه همراه پدر برنمیگردد. مسعود سراغ رفیع می آید و می گوید میخواسته مادرش را برای خواستگاری پونه بفرستد اما پونه تقاضایش را رد کرده است. پونه نیمه شب به خانه میآید و می گوید یکی از دوستان تهیه کننده فیلم آنها را به مهمانی دعوت کرده بود و بین پدر و دختر مشاجره درمیگیرد. پونه اعتراف میگوید که سالها خرج خانه را او و مادرش تأمین میکرده اند و حالا هم قصد ندارد موقعیت پیش آمده برای ستاره شدن را از دست بدهد. رفیع که نتوانسته بود صحنه خودکشی فیلم را درست اجرا کند، خودش را با ویلچر از پله ها به پایین پرت می کند.