علی اکبر آخرین دندانش را می کشد و به شهر می رود. ارباب در شهر یک دست دندان عاریه به او هدیه می کند. پس از بازگشت به روستا همه اهالی از اینکه او دوباره می تواند غذا بخورد تعجب می کنند. از طرفی زینال باجناقش با او شریک می شود و یک روز در میان صاحب دندان می شود. زینال تصمیم می گیرد دندان را برای روکش طلا به شهر بفرستد اما با علی اکبر درگیر می شود نهایتا یکی از دندانها داخل رودخانه می افتد و برای پایان یافتن این ماجرا علی اکبر نیز سهم دندان خودش را به دره پرت می کند.