هر روز با عطر گلهای باغهای شهریار از خواب بلند میشدم٬ مادرم خدابیامرز یه باغچه خوشگل داشت که همیشه سرش گرم بود. بنده خدا اکثر مواقع تنها بود. بابام که راننده بیابون بود صبح تا شب پشت نفتکشاش دنده عوض میکرد و بنزین جا به جا میکرد. راه نزدیکش چهار پنج ساعت ترافیک انبار ری تا پمپ بنزینای جنوب و مرکز تهران بود. صبحها زودتر میرفت تا بار بهتر بهش بخوره. اگه هوا سرد بود و مشکلی برای مناطق سردسیر پیش نمیاومد بارش رو عوض میکردن و میفرستادنش سمت همدان آذربایجان کردستان چه میدونم استانهای سردسیر و برفگیر. این آخریا زیاد حالش میزون نبود؛ خودش چیزی نمیگفت ولی ماها که میفهمیدیم. توی خونهای که پدر و مادر توش نباشه هیچی نمیتونه جاشونو پر کنه...