روزهای جنگ... «امیر» که کارش گلفروشی است با «ژانت» آشنا میشود، به زودی بین آنها الفتی پدید میآید؛ «امیر» پیشنهاد ازدواج میدهد اما «ژانت» که مسیحی است نمیپذیرد. در جریان یکی از بمبارانها، «ژانت» پدر و مادرش را از دست میدهد. وقتی موافقت خود را برای ازدواج اعلام میکند «امیر»، برای انجام دورهی وظیفهی سربازی، به جبهه اعزام میشود. ادارهی باغ و پرورش گل به عهدهی ژانت گذارده میشود. انتظار «ژانت» برای بازگشت «امیر» بیهوده است، چون او به اسارت درآمده است. اما «ژانت» هشت سال برای آزادی او صبر میکند...