"ربابه" برای کمک به پدرش در اداره خانواده پرجمعیتشان پرستاری از دو کودک خانواده ای مرفه را قبول می کند.در همین زمان فریب وسوسه ی جوانی به نام "پرویز" را می خورد و در حالی که صاحب فرزندی از او شده،خانه را ترک می کند. ربابه با کمک پیرمرد خوش قلبی به نام "تقی" کاری در یک کافه به دست می آورد و به خوانندگی می پردازد.به زودی پرویز پیدایش می شود و حاصل این ملاقات مرگ پرویز و زندانی شدن ربابه است. خانواده ای عهده دار نگهداری "مهوش" فرزند ربابه می شود.پس از پانزده سال ربابه از زندان آزاد می شود و این زمانی است که مهوش قصد ازدواج دارد. اما مهوش واقعیت را می فهمد و علیرقم قصد مادر که برای ادامه خوش بختی فرزند دوری می جوید به او روی می کند.