من از آدمهایی که از زندگیام رفتهاند (تا به امروز) خلاصی ندارم. نمیتوانم آنها را جایی رها کنم، چون به شکلهای متفاوتی بازمیگردند و با لحظههای خوب زندگیام ترکیب میشوند. این درهم تنیدگی آنها گاهی تکان دهنده است. سر زده کسی از راه میرسد و دور میزی که نباید باشد حاضر میشود. شده با آنها ساعتها و یا روزها جایی دیگری بودهام. همین وقتهاست که زندگیام زیر و رو میشود. به خاطرِ همین جایی که هستم یا باید تاریکِ تاریک باشد، یا روشنِ روشن! من از ماندن زیرِ نورِ کم میترسم…