مردمی که ظلم زیاد حاکم را متحمل شدهاند دست به شورش میزنند. حاکم یک سردار خود را برای سرکوب کردن شورش مردم قلعه به آنجا میفرستد. سردار چنین میکند و سپس از مردم قلعه میخواهد که دختر سرکردهی خود را برهنه نزد او بفرستند. اهالی قلعه به ناچار تن به این کار میدهند. سردار دختر را همبازی دوران کودکیش میبیند و با او بازمیگردد و در ردیف مدافعین قلعه، سپاهیان حاکم را از بین میبرد و خود با دختر ازدواج میکند.