عزیزخان، کارخانهدار معتبری است که قصد دارد یک زمین نزدیک روستای اطراف تهران را یک کارخانه بسازد. اما شوهر صدیقه دختر عزیزخان، مصطفی مانع بستن جاده برای ساخت کارخانه میشود. چون انتهای جاده شیرخوارگاهی وجود دارد که آنجا را دو خانم و یک مرد عقب مانده ذهنی بهنام قاسم اداره میکند و مصطفی متأثر میشود و همه تلاش خود را میکند که این جاده بسته نشود.