روستایی دور افتاده سالهاست که رونقِ پیشین را ندارد. ساکنین یا کوچِ اجباری کرده اند یا اگر مانده اند در فقر و بدبختی به سر میبرند. روستا اما مهمانی دارد که خود در همین جا متولد شده و از کوچش بیست سالی میگذرد، او متمول است و اهالی در خیالِ اینکه او آمده تا روستا را از این فلاکت نجات دهد رویا پردازی میکنند.