یلدا پیرزنی که سالهاست همسرش فوت کرده و بیماری فراموشی دارد در شبچله که مصادف با تولدش است از فرزندانش بهمن و سیمین میخواهد که به اتفاق خانوادهشان به خانه او بیایند اما هر دوی آنها بهانه میآورند و یلدا دلخور میشود و از خانه بیرون میآید و به سمت امامزاده صالح میرود در راه کیف او را میدزدند و دختر دستفروشی بهنام افروز او را همراهی میکند و به منزل خودشان میبرد و کیف وی را پیدا کرده به فرزندان او اطلاع میدهد، یلدا خانواده افروز را به خانه خود میآورد، بهمن و سیمین هم تصمیم میگیرند به مادرشان توجه بیشتری کنند.