مهران محبی، مدیر عامل یک شرکت پس از اختلاف با مریم همسرش از او جدا میشود. در این اثنا مادربزرگش از او میخواهد جنازه پدربزرگش از گورستان قدیمی در حال ساخت به مقبره دیگر منتقل کند. او که اعتقادی به خدا و الطاف الهی ندارد در مدت کوتاهی همه چیزش از جمله شغلش را نیز از دست میدهد. در نهایت مهران پس از انجام درخواست مادربزرگش از نو شروع میکند در حالی که کم کم در درون خود به خدا میاندیشد.