پدر اسماعیل هر سال در ایام عاشورا نذر میدهد. او از فرزندانش میخواهد که برای انجام این مراسم به شاهرود بیایند. اسماعیل با برادر خانم خود تصمیم دارد که به دبی برود اما به خاطر اصرارهای پدر به اتفاق رامین، پسرش به شاهرود میآیند. در بین راه تصادف میکنند و حال رامین وخیم میشود. او به همراه پدر به امامزاده میروند و برای شفای پسرش از خدا کمک میخواهند پدر اسماعیل به او میگوید که این یک امتحان الهی است. او و خانوادهاش به بیمارستان میروند دکتر به آنها میگوید که رامین بهبود یافته و این یک معجزه است. همگی خوشحال به منزل بر میگردند و مراسم نذری را مانند سالهای گذشته برگزار میکنند