یعقوب پیامبر نگران و منتظر است تا همسرش، راحیل، فرزندشان را به دنیا بیاورد. یوسف کوچک هم نگران حال مادر است. درست قبل از به دنیا آمدن کودک، راحیل یوسف را به یعقوب نبی (ع) می سپارد. پسری زیبا به دنیا می آید که نامش را بنیامین می گذارند. راحیل از درد زایمان جان می سپارد و این آغاز تنهایی یوسف است. برادرانش آزارش می دهند و به او به چشم یک غریبه نگاه می کنند. برادران یوسف که سخت به او حسادت می کنند، او را به بیابان می برند و به بهانه بازی در چاه می اندازند، ولی به اذن خدا یوسف در چاه زنده می ماند. برادران پیراهن خونی یوسف را نزد حضرت یعقوب می برند و به او می گویند یوسف توسط گرگ دریده شده، در مصر یوسف را به حراج می گذارند و عزیز مصر که فرزندی ندارد، او را می خرد اما همسرش، زلیخا، چندان از این جریان راضی نیست. سال ها از این جریان می گذرد و حالا یوسف مردی جوان و زیباست. شیطان زلیخا را می فریبد تا یوسف را اغوا کند، اما یوسف با نیروی ایمان این وسوسه را پس می زند و زلیخا از ترس خبردار شدن عزیز مصر، یوسف را به طرح این توطئه متهم می کند. روزهای زندان به درازا می کشد تا اینکه توانایی تعبیر خواب از جانب خداوند به یوسف داده می شود و او خواب دو نفر از هم بندیانش را به درستی تعبیر می کند و برای یکی مجازات و برای دیگری خلاصی از زندان پیش گویی می کند. آنکه از زندان می رهد، یوسف موفق می شود خواب فرعون مصر را تعبیر کند که معنایش قحطی قریب الوقوع است. پاداش این تعبیر آزادی یوسف از زندان است. یوسف مصر را از بلای گرسنگی ناشی از قحطی نجات می دهد و به مقامی بالا در دربار مصر می رسد. روزی که برادرانش از شهر قحطی زده کنعان به منظور تأمین آذوقه به مصر می آیند، یوسف از گناه آنها می گذرد و حالا تنها کاری که مانده، ملاقات با پدر پیری است که از غم دوری یوسف نابینا شده است. یوسف راهی دیدار با پدر می شود، ولی بوی پیراهنش که قبل از خودش به کنعان رسیده، چشمان پدر را بینا می کند.