پدر اسماعیل مدیرعامل یک شرکت ساختمانی است و درست زمانیکه اسماعیل قصد رفتن به ژاپن را دارد، پدر بیمار می شود و اسماعیل ناچار از رفتن به ژاپن صرف نظر می کند، چراکه با رفتن او شرکت منحل می شود و نامزدش را هم از دست می دهد. بدین ترتیب او مدیرعامل می شود و با زهرا ازدواج می کند، اما بعد از گذشت چند روزی به دلیل بدبین شدن دولت به عملکرد شرکت ها ـ مردم برای دریافت سهام خود به شرکت هجوم می آورند و همسر اسماعیل مجبور می شود که تمام پس انداز خود را به سهامداران بدهد. در عین حال عموی اسماعیل هم پول های شرکت را گم می کند و اسماعیل ناراحت شده به خودکشی فکر می کند، اما مردی در هیئت یک ناجی از غیب به کمکش می آید و آرزوی اسماعیل را که ای کاش هرگز به دنیا نمی آمد عملی می کند ولیکن اسماعیل از موقعیت جدید خود پشیمان می شود و ناجی کمک می کند تا او به زندگی واقعی خود بازگردد.