یاران غار شماری خداپرست بودند که اندکی پس از میلاد مسیح و پیش از گسترش مسیحیت در زمان فرمانروایی یکی از پادشاهان روم باستان با نام دقیانوس در سرزمین فیلادلفیا زندگی میکردند و همگی جز یکی از آنان که چوپان بود از بلندپایگان (اشراف) و درباریان بودند و ایمان خود را پنهان نگاه میداشتند.
نام اینان به کاملترین شرح اینگونه است: تملیخا – مکسینا_مرطوس – نیرویس – کسطومس – دنیموس – ریطوفس – قالوس – محسلمینا، که به «یاران غار» (اصحاب کهف) آوازه دارند. دسیوس آنها را فراخواند و از آئینشان پرسید که پاسخ دادند ما مسیحی هستیم.
دسیوس آنها را به زندان انداخت و یک شب زمان داد تا در باور خویش بازنگری کنند و از مسیحیت دست بکشند. چون شب فرارسید «یاران غار» از زندان دسیوس گریختند و در بیرون شهر به کوه بیجلوس پناه بردند. نزدیک کوه شبانی بود به نام دنیموس که گوسفندان را نگاهبانی میکرد. «یاران غار» دین و آئین تازه را بر شبان نمایاندند و از او پناه خواستند دنیموس شبان دین ایشان پذیرفت و گوسفندان را به حال خود گذاشته با آنها در یکی از شکافها و غارهای سختگذر کوه که دور از نگاه گذرکنندگان بود پنهان شد. به همراه شبان سگی بود بنام قطمیر که هرچند آن سگ را میزد بازنمیگشت و با هفت تن «یاران غار» به درون غار رفت.
چون آنها بخفتند قطمیر دستها پیش دراز کرد و چنانکه عادت سگ باشد دهان به سر دست نهاده در خواب ژرفی فرورفت. پس به خواب رفتند و پس از ۳۰۹ سال بیدار شدند.
چون آفتاب نیمروز دیدند پنداشتند که شب گذشته سپیدهدم در غار شده بخفتند و اکنون بیدار گشتند. یکی از آنان به نام تملیخا چند درم به مهر و سکهٔ دسیوس بازار برد تا آذوقه خریداری کند. خانهها و بازارهای شهر در دید تملیخا شگفت آمد. نزدیک نانوا شد و درم و سکهٔ زمان دسیوس نشان داد و نان خواست. نانوا گفت این سکه از کجا آوردی؟ تملیخا گفت روز پیش از شهر بیرون بردم مگر مهر دسیوس را نمیبینی؟ نانوا که مردی عامی بود دسیوس را نشناخت و نان نداد. نانوا و تملیخا سرگرم گفتگو بودند که یکی از سرهنگان در رسید و تملیخا را نزد فرماندار شهر برد. فرماندار شهر چون سکه دسیوس بدید گفت که او در شمار «یاران» و از زمان دسیوس است زیرا افسانهٔ ایشان را در انجیل خوانده بود. پس روحانیون ترسایی را فراخواند تا داستان را خود از زبان تملیخا بشنود تملیخا در پاسخ روحانیون گفت: من و یارانم از ترس دسیوس دیروز از این شهر بیرون رفتیم و در کوه بیجلوس بغاری پنهان گشتیم. امروز از خواب برخاستیم و من به شهر آمدم تا با این پولها نان و آذوقه خریداری کنم و امشب از اینجا برویم.
فرماندار شهر به تملیخا گفت: از زمان دسیوس تا این ساعت مدت ۳۰۹ سال میگذرد. کسی به نام عیسی آمد و افسانهٔ شما را در انجیل خود آورده است. ما مسیحی هستیم و از روش عیسی پیروی میکنیم. یاران تو کجایند؟