«نصرالله» پس از هشت سال از زندان آزاد میشود. او که مادرش را از دست داده با تنها داراییاش، تفنگ بادی و یک تخته نشان، سعی میکند برای خود آیندهای فراهم آورد. نصرالله بدوا به حرفه قدیمی خود جورایبافی روی میآورد اما این حرفه دیگر تمام شده است. لذا سعی می کند به حرفه دیگری دست یازد و چون توفیق پیدا نمیکند، بار دیگر تفنگ بادی و تخته نشان را حرفه خود میسازد. با آشنایی با لوطی عنتری و پردهدار زندگی جدیدی آغاز میشود. نصرالله با وجود این دو روحیهای میگیرد اما به زودی لوطی که مریض است، در میگذرد و پردهدار نیز با زنی بلیطفروش ازدواج میکند و او با عنتر لوطی باقبی میماند. یک روز ثبح نصرالله عنتر را بیرون شهر رها کرده، تفنگ و تختهاش را فروخته و همه پولش را مست کرده و خود را در خیابان رها میکند.