"جوانی" که از ستمهای ارباب نزولخوار خود به تنگ آمده یکبار گاوصندوقش را باز کرده و چکها و سفتههای مردم را به آنها پس میدهد و خود از ترسش میگریزد و سر به بیابان میگذارد. او اتفاقاٌ چراغی پیدا میکند. این چراغ که جادویی است غولی را به یاریش میاورد و جوان اینبار به یاری غول، ارباب نزولخوار خود را که مرد تبهکاری است گرفتار قانون میکند و خود نیز به دختر مورد علاقهاش دست مییابد.