"حمید" دانشجوی رشته جامعهشناسی برای نوشتن رساله خود به محله بدنام شهر میرود و در آنجا با زنی به نام "محترم" آشنا میشود و او را از اسارت مردی به نام "نصرت" رهایی میبخشد. محترم در کارخانهای مشغول به کار میشود و پس از مدتی با "مختار" صاحب کارخانه ازدواج میکند. نصرت وقتی از موقعیت تازه محترم آگاه میشود، ترتیبی میدهد که محترم از زندگی تازهاش چشم بپوشد.